محل تبلیغات شما



از نوشتن پست قبل تا الان ، زمان زیادی گذشته. الان یک ماهه که ماهی کوچک خیالی من رنگ واقعیت گرفته. دختر زیبای مه پیکر من ، نرم و آروم کنار گونه ام نفس میکشه و از دهان نیمه بازش بوی بهشت به گونه ام میخوره. اسمشو آنیسا گذاشتیم. به معنای "مانند عشق" اما از وقتی توی آغوشم گذاشتنش تازه متوجه شدم که وجودش برام چیزی بالاتر از عشقه ، حسی که از حضورش و وجودش به قلبم رسوخ کرده از بیخ و بن غیر قابل توصیفه و نمیشه اسمی براش گذاشت. لونه ی کوچیک ما حالا یه جوجه داره که من و یار جان نفسمون براش میره.

لحظه هاتون همیشه سرشار از عشق.


برای برداشتن لباسم به تراس میروم. هوا جوری گرم است که تعبیر " گرم " برای توصیف آن زیادی غیرمنصفانه است ، باید گفت جانسوز است، جانسوز. بادمی آید و زمین پر است از پرهای سفید کوچکی که روی زمین می رقصند. انگار که کبوتری را در آسمان پرپر کرده باشند. به سرعت لباسم را از روی رخت آویز کش می روم و از هوای جهنمی تراس فرار میکنم. کنار نرینه جان دراز میکشم. حس عجیبی برای چند ثانیه تمام بدنم را فرامی گیرد. از نرینه جان میپرسم : تا حالا شده حس کنی کل بدنت گیج میره؟ با چشمانی نیمه باز میگوید: نوچ. با هیجان میگویم : من الان تجربه اش کردم ، حس عجیبیه، انگار که بدنت دچار جزر و مد شده. مثل یه موج از نوک انگشتای پام شروع شد و تا سرم ادامه پیدا کرد و چند بار تکرار شد، انگار که بدنم موج میخورد. باور کن خیلی حس عجیبی بود. بدنم مثل یه دریا شده بود. فکر کن عمیق ترین جای دریای بدنم شکمم باشه و یه ماهی گلی کوچولو اون وسط برای خودش بچرخه و زندگی کنه . چقد زیباس. نرینه جان بوسه ای به شانه ام میزند و میگوید: حقه باز کوچولوی من ، ماهی گلی ها انگل دارند، از ما گفتن بود. 

 

من :(

دریای درونم :(

ماهی گلی کوچولو :(

ولی واقعا من حس دریا شدن داشتم. تازه ماهی گلی کوچولویش هم حقه نبود ، استعاره بود، همینجوری محض فانتزی .

 

 


چند روز پیش چهارمین سالگرد عقدمون بود. با نرینه جان رفتیم پارکی که برای اولین بار رفته بودیم. از بین درختها رد شدیم و رسیدیم به انتهای پارک. اونجا که یه نیمکت رو به یک دیوار پوشیده شده از پیچک و فضایی سرشار از سکوت ختم می شد. اصلا فکرشم نمی کردیم نیمکت را برداشته باشن و به جاش یک سطل آشغال بزرگ سبز رنگ گذاشته باشن. نخندین این یه ترور عاطفی محسوب میشه.


گاهی دلم می خواهد زیر طاق ابروهایش لم بدهم.یا میان جو گندمی هایی که از روز اول بالای پیشانی اش دلبری می کردند بدوم بچرخم و بخندم. هه . می گویی دیوانه ام؟ شاید هم ته دلت مسخره ام می کنی و می گویی: ((جمع کن بابا . این چیزشعرا دیگه قدیمی شده )). اما تو باورکن . باور کن که هنوز هم با هر نگاهش تمام ِ من می تپد. تب می کند . شعله می کشد. دوستش دارم و همین دوست داشتن ِ صاف و ساده بزرگترین دارایی من است.

روزت مبارک مرد من.


وقتی باهام قهر می کنی مدام پوست لبمو میکنم و پرت می کنم زیر میز ، زیر موکت ، پشت مبل ، تو چاه دستشویی. یعنی حساب کن اگه قهرت به همون چند ساعت همیشگی ختم نشه و چند روز طول بکشه روز چهارم ، پنجم وقتی برگردی خونه می بینی سرم ، دستم ، پام ، کلیه هام ، ، معده ام ، قلبم ، روده هام ، هرکدوم یک جایی پرت شدن. بله نرینه جان. من همیشه از لبها شروع می کنم. و خدارو شکر که من نفستم و نمی تونی چند ساعت بدون من دووم بیاری و زود می افتی به کیک خوری که " باهام آشتی کن خمبول " وگرنه می فهمیدی من بدون تو از لبهام شروع می کنم به تیکه پاره شدن.


بعضی آدم ها کتک زدنی اند. مثل دکتری که امروز در مطبش بودم. بی فرهنگ ِ خارج نرفته اصلا به مغز معیوبش نمی رسد آن قاب عکس مخمل مشکی براق را به شکلی روی میز قهوه ای اش قرار دهد تا من ِ بیمار ِ کرم در ماتحت افتاده از شدت فضولی " یعنی عکس کی میتونه باشه؟ " یادم نرود اصلا واسه چی امده بودم دکتر. یعنی قشنگ نیت کرده بودم بعد از اتمام معاینه جوری کتکش بزنم که هر جنبنده ای گذرش به جنازه اش افتاد یقین کند با قطار تصادف کرده ولی بعدش با خودم گفتم : نععععه. اگه بزنمش برا خودش اسمی در می کنه.

یعنی اون عکس کی بود؟ خدایا چرا واکسن فضولی را به ذهن یه دکی باحال متبادر نمی کنی آخه ؟ نمیگی من آخرش یه روز از فضولی می میرم. هان ؟


میاد خونه. از چهره اش مشخصه که از یه جایی عصبی و ناراحته. یه شام سبک می خوریم ، سرشار از سکوت. میگه آماده شو بریم بنزین بزنیم. تو جاده سر یه حواسپرتی ساده ی من ، محکم می کوبه رو داشپورت و به یه دوم شخص ِ غائب فحشهای عجیب وغریب و غلیظ میده. گلوم سفت میشه. سعی می کنم قورتش بدم این بغض ِ بدموقع لعنتیو. من همچنان ساکتم. چند دقیقه بعد آتشفشان نرینه جان هم خاموش میشه. می رسیم پمپ بنزین. بنزین میزنه و دور میزنه که برگردیم. میدونه خیلی ناراحتم ازش. می ندازه تو جاده ای که کیلومترها از مسیر خونه دورمون میکنه. می فهمم تو ذهنش چیه. میخواد تا قبل از اینکه برسیم خونه از دلم دربیاره. صدای ضبط ماشینشو بلند می کنه. من با گلویی که سفتیش کمتر شده فقط به بیرون و ردیف درختهای کنار جاده خیره شدم. بعد از یکی دو آهنگی که در سکوت قهرآلودمون گوش می کنیم ، یه آهنگ مسخره با یه ترانه ی مسخره تر فضای ماشینو پر می کنه.یواش یواش سفتی گلوم رفع میشه ، آروم و ریز ریز می خندم. با خودم می گم : آخه اینا چیه گوش می کنی نرینه جان ؟ فراموشم میشه که قهرم باهاش، بلند بلند به متن آهنگ می خندم. چند لحظه بعد متوجه نگاههای زیرزیرکیش میشم. یادم میاد که قهر بودم باهاش. سریع لک و لوچه رو جمع می کنم و زور میزنم جدی باشم. خودمم حس می کنم که قیافه ام خیلی مسخره شده. پفففففف میزنه زیر خنده. با اخم ِ آلوده به خنده نگاهش می کنم. دستمو می گیره و می بوسه. با نگاهش میگه: ببخش. پلکامو بهم میزنم یعنی : بخشیدم.

پ ن:

بعدشم رفتیم فلافل خوردیم و زدیم تو پوز شام سبکمون.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دلنوشته های دریا